|
جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 16:32 :: نويسنده : miss alone
به زاری، از ته دل، یک«دلم می خواست» می گوید
من امشب، هفت شهر آرزوهایم چراغان است!
زمین و آسمانم نور باران است! کبوترهای رنگین بال خواهش ها بهشت پرگل اندیشه ام را زیر پر دارند صفای معبد هستی تماشائی است: ز هر سو، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد جهان در خواب تنها من، در این معبد، در این محراب:
دلم می خواست: بند از پای جانم باز می کردند که من، تا روی بام ابرها، پرواز می کردم، از آنجا، با کمند کهکشان، تا آستان عرش می رفتم در آن درگاه، درد خویش را فریاد می کردم! که کاخ صدستون کبریا لرزد!
مگر یک شب، ازین شب های بی فرجام، ز یک فریاد بی هنگام -به روی پرنیان آسمان ها- خواب در چشم خدا لرزد!
دلم می خواست: دنیا رنگ دیگر بود خدا، با بنده هایش مهربان تر بود ازین بیچاره مردم یاد می فرمود!
دلم می خواست زنجیری گران، از بارگاه خویش می آویخت که مظلومان، خدا را پای آن زنجیر ز درد خویشتن آگاه می کردند.
چه شیرین است: وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد. چه شیرین است، اما من، دلم می خواست: اهل زور و زر، ناگاه! ز هرسو راه مردم را نمیبستند و زنجیر خدا را بر نمی چیدند!
دلم می خواست: دنیا خانة مهر و محبت بود دلم می خواست:مردم در همه احوال با هم آشتی بودند طمع در مال یکدیگر نمی کردند کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند. مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند، ازین خون ریختن ها، فتنه ها، پرهیز می کردند، چو کفتاران خون آشام، کمتذ چنگ و دندان تیز می کردند!
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است چه شیرین است وقتی، آفتاب دوستی، در آسمان دهر تابنده است. چه شیرین است وقتی، زندگی خالی ز نیرنگ است.
درون معبد هستی بشر، در گوشة محراب خواهش های جان افروز نشسته در پس سجادة صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشة پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند، سوی خدا -از آرزو لبریز-
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |